کد مطلب:35506 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123

وصیت به امام حسن (شیوه زندگانی)











امام «حسن (ع)» پسر بزرگ امیرالمومنین «علی (ع)» و «فاطمه ی زهرا (س)» بوده كه در سال دوم هجرت متولد گشت و رسول اكرم (ص)، او را «حسن» نامید. امام «حسن (ع)» در دیده ی پیغمبر سخت عزیز بود و در دامان مهر او پرورش یافت. پس از وفات رسول اكرم، امام «حسن (ع)» در خدمت پدر به سر می برد. هنگام بازگشت از جنگ صفین، امیرالمومنین (ع) این وصیت را در «حاضرین» (موضعی در نواحی صفین) برای امام حسن (ع) نوشت: این وصیت نامه در برگیرنده عالیترین و كاملترین دستورات زندگانی است و در هر زمان می تواند راهنمای سعادت و خوشبختی مردمان باشد.


به نام خداوند برنا و پیر
خطاپوش دادار پوزش پذیر


پدر پیر و فرسوده از روزگار
خزان كرده از عمر، خرم بهار


كه امرزو و فردا ز جور خزان
كشد رخت در گور چون خاكیان


وصیت كند چند، فرزند را
بیاموزد از مهر، دلبند را


پدر پشت كرده به دنیای دون
به دنیای دیگر بود رهنمون


به فرزند كاو می رسد زآنجهان
دهد پند و باشد پذیرد بجان


جوانی كه تا این زمان مهر و كین
ندیدست و او را بود در كمین


جوانی كه بعد از پدر، ننگ و نام
ببیند ز دنیا شود تلخكام


كه در راه او هست فتح و شكست
ندیدست تا حال چونان كه هست

[صفحه 167]

بسی رنج از دهر خواهد كشید
كنون باید این گفته ها را شنید


كه آماده گردد دلش بهر كار
نپیچد ز سرسختی روزگار


بدان ای گرامی پسر بی گمان
دمی گر بیاسایم از مردمان


در آن لحظه اندوه خود می خورم
ترا نیز در خویش می بنگرم


به ایمان چون كوه، سنگین و سخت
ترا همچو خود دیده ای نیكبخت


چنان گر ترا هست دردی بجان
بلرزاندم ریشه ی استخوان


چنان گر كند مرگ سویت گذر
بگیرد، نخستین گلوی پدر


بدان سان كه باشد ترا نیمه جان
پدر می رود زودتر زین جهان


از این رو نویسم به نامت نخست
همان پندهایی كه دانم درست


تو بشنو حسن، پند من زینهار
به هر حال می باش پرهیزكار


به هر لحظه در آشكار و نهان
خدا را از آن لحظه آگاه دان


دل از یاد او سبز و آباد دار
روان را فروزان و دل شاد دار


نخستین بپرداز بر كار دل
كه كانون عشق است دیوار دل


بر او نقش كن مهر پروردگار
كه این خانه از او بود یادگار


برافروز دل را به نور خدا
بدان نور شو با ملك آشنا


چو دل را كند زنده اندرز و پند
به زهد و عبادت شود پای بند


ز توحید بر او لباس یقین
بپوشان و با علم كن همنشین


در آن دم كه اهریمن آز و كین
ببندد به نیرنگ، چشم یقین


بر او داستانها ز پیشینیان
هم از مرگ مغرور بر او بخوان


بخاطر نشانند مردان مرد
كه دنیا بود پهن دشت نبرد


شب و روز و تاریك و روشن به هم
درآمیخته دل نباید دژم


در این عرصه ی سخت و بس هولناك
گریبان طاقت مكن هیچ چاك


نظر كن به كردار پیشینیان
چو باید به ناچار رفت از جهان


چو تاریخ پیشینیان ای حسن
بخوانی در این پهن دشت كهن


بر آن كاخ ویرانه از رفتگان
كه پیدا و باقی بود در جهان


به ویرانه ی كاخها كن گذار
بسازنده ی كاخ صحبت بدار


از آنها شنو در كجا بوده اند
چه راهی در این عرصه پیموده اند

[صفحه 168]

به آنها بگو در كجا بوده ای
بیان كن از آن ره كه پیموده ای


بگو در كجا می گذاری قدم
به دنبال آن كاروان عدم


به دنیا تو مفروش دین ای پسر
كه شهوت كند مرد را دربدر


نمی دانی از نكته ای لب ببند
كه گفتار بیهوده دارد گزند


چو گشتی به تردید در ره دچار
از آن ره، قدم را تو واپس گذار


وظیفه چو دشوار باشد خطر
بود سهل بر مرد پیكارگر


نه از گفته ی زشت گویان، دژم
شود مرد پیكار بر بیش و كم


حقیقت بود گوهری پر بها
كه در لجه مرگ بگرفته جا


كسی كو طلبكار این گوهر است
همیشه در این هول دریا در است


چو می جوید آن گوهر شاهوار
نیندیشد از لجه ی مرگبار


تهور كند بی جهت خیره سر
ندانسته خویش افكند در خطر


به كار پسندیده كن رهبری
به یاران به تایید روشنگری


كه آزادگان روبروی ستم
نگشتند خاموش و خاطر دژم


دگر نیز با سیرت نابكار
به دست و زبانند در كارزار


تو هم ناگزیری كه با منكرات
به رزم اندر آیی به راه نجات


به پیكار در حق، شمشیر را
ادا كن میندیش از ماجرا


شنا كن به دریای مرگ ای پسر
فرو شو به گردابها كن سفر


چو رفتی در امواج و كردی خطر
به ساحل رسی همچنان زودتر


نترس ای حسن از بد روزگار
كه مرد است اندر بلا بردبار


شكیبایی از ویژگان خداست
كه اندر پی حفظ آئین بجاست


بكوش ای حسن در پی علم دین
كه این علم همواره شد بهترین


خدا بهترین حافظ جان بود
به مردان راهش نگهبان بود


پناهنده بر حق بود استوار
كه او یافت در بهترین دژ، قرار


چو بر حق برآری تو دست دعا
برافراز دست دعا بی ریا


كه اویست بخشنده ی دادگر
وز او باز و بسته است هر رهگذر


بگویم ترا چون كه بردی نیاز
سعادت طلب كردی از چاره ساز


بخواه آنچه بر توده مستحسن است
كه حق بر ستمكار دون دشمن است

[صفحه 169]

دگر آنكه برتر بود دانشی
كه بر توده بخشیده آرامشی


كه دانش نخوانم من او را چنان
كه نفعی در او نیست بر مردمان


من اكنون كه گویم وصیت ترا
گذشته است عمری مرا پر بها


به من كرده بیداد جور زمان
شد از بار پیری تنم ناتوان


چنین دوست دارم كه قبل از سفر
ز اسرار سازم ترا با خبر


بگویم به گوشت همه گفتنی
نویسم به نام تو بنوشتنی


بترسم كه همچون تنم ناتوان
شود سست اندیشه ام آن چنان


پس از شصت و سه سال دیو هوس
كند پاره بند و ببندد نفس


تو اكنون جوانی و قلب جوان
بود كشتزاری ز مردم نهان


به گاهی كه من كشتكارم بر آن
به كارم در این دشت بذری گران


كه بارش بود فضل و اخلاق و دین
چه دلكش شود این چنین سرزمین


گیاهان هرزه نروید در آن
شود سبز و آباد چون بوستان


هم آگاه سازم ترا زآنچه هست
كه بیدار بودن ترا لازمست


بدان ای پسر آنكه پیشینیان
ز من بیش بودند اندر جهان


اگر چند بودند پیرانه سر
نبودند عبرت نگر چون پدر


چنان غور كردم در آن رفتگان
تو گویی چو آنان شدم بی گمان


هم اكنون كه سالم بود شصت و اند
تو گویی گذشته است چندین و چند


تحول بسی دیدم از روزگار
كه تاریخ بوده است آموزگار


بدین شیوه با چشم عبرت نگر
از آن جمله كردم ترا با خبر


دلت هست مانند آیینه پاك
پذیرد همه نقش، این تابناك


از این رو ترا درس قرآن و دین
بگویم ز پیغمبر نازنین


چو اسلام شد مكتبی بی نظیر
تو شاگرد او باش ز آن پند گیر


در این مدرسه از نفوذ بدان
سلامت بمانی چنان بخردان


كه چون می روی زین جهان زیر خاك
بمانی چنان گوهری تابناك


تعالیم پیغمبر پاك جان
بود سخت و جویند سخت استخوان


چنین دوست دارم كه بار گران
به دوشت نهم ای دلاور جوان


نخواهم ترا من گذارم رها
به افكار ناسالم و ناروا

[صفحه 170]

كه باشند گاهی سیه گه سفید
به پای تو بستم حسن جان امید


كه پیروز باشی به انجام كار
بماند ز ما نیكویی یادگار


مكرر كنم باش پرهیزكار
ز عفت برون پای همت مدار


ز رفتار پاكیزه پیشینیان
تو در پیروی باش پاكیزه جان


مبادا غرور جوانی ترا
از آن قوم پاكیزه سازد جدا


به تقلید آن ناز بینان پیر
به راهت چراغ هدایت بگیر


به تاریخ آنان به دقت نگر
ز پاكیزه افكار شو بهره ور


اجازت ترا هست در انتقاد
نظر كرده بر راه آنان به داد


بگیری به جان آنچه شد دلپسند
پسندت نبود ار بدان دل مبند


در این ره بجوی از خدا رهبری
كه تایید سازد به روشن گری


برافروختی چون چراغ حیات
به اندیشه آسان كنی معضلات


نگردی اگر پاكدل ای پسر
ز دانش نشد روشنت رهگذر


تو چون اشتر كور باشی به راه
كه نشناسد از راه خود پرتگاه


نباشد چو خود دیده اش رهنمون
شود در بن دره ها سرنگون


پسرجان چگونه شناسی خدا؟
هم اویست روزی ده رهنما


هم اویست جانبخش و هم جان ستان
امید است از اوی و نومید از آن


جهان آفریده است و راز جهان
كمی آشكار است و برخی نهان


ندانی گر اسرار آن ناگزیر
به كار جهاندار خرده مگیر


مبادا فراموش داری به جان
كه كوچك بود فكرت بندگان


تو نادان ز مادر بزادی به دهر
پس آنگه گرفتی ز دانش تو بهر


ندانسته هایت چو افزون بود
نوشته چو ننوشته ها چون بود؟


به جد گرامت محمد (ص) نگر
بدان خود كه چون او نباشد دگر


ندیدست خود دیده روزگار
چنویی نشد در جهان یادگار


چو بر اوست اخلاق و دانش تمام
رسانید انسان به برتر مقام


تو بیش از همه بوده ای مستحق
كنی پیروی از چنین مرد حق


تو ای پور زهرا (ع) ببینی جمال
ز یزدان به اسماء و چندین مقال

[صفحه 171]

چو آثار او در جهان رنگ رنگ
ببینی به هر جای سازد درنگ


مپندار این كثرت اندر وجود
ز یزدان كه ایزد همان بد كه بود


كه اشباه همرنگ فكر و خیال
ندارند تاثیر در ذوالجلال


بود مهربان ایزد دادور
سرآغاز هستی و آغازگر


كجا هست آن دل كه بر بیكران
برد راه و گنجد چنان اندر آن


كجا هست روحی كه پروازگر
شود سوی بی سوئیش رهسپر


خدا را بدینسان چو بشناختی
از او بر دگر كس نپرداختی


كه او بی نیاز است و داری نیاز
به هر كار بر ایزد چاره ساز


مبادا كه پیچی ز فرمان آن
كه طاعت بود زیور بندگان


بدان امر یزدان شود منتهی
به تهذیب اخلاق و راه بهی


وگر نهی او هر چه سنگین بود
چو دیوار بر راه ننگین بود


بیا ای حسن (ع) تا بگویم سخن
برای تو از این سرای كهن


كه دنیاست چون كاروانی سرا
شبی را در آن كاروان كرده جا


شبی مرد دنیا در آن كرده سر
سحر بار بندد به راه دگر


گروهی چو آیند در این سرا
ببینند خوش منظر و دلگشا


بگیرند خود دوستانی در آن
سحر رخت بستن بود بس گران


ولی آخرت چون كه گردد پدید
ز زندان ببینند دشت امید


ز هجران نگردند آسیمه سر
گشایند در گلستان بال و پر


به هجران یاران شود بردبار
چو گیرد در آن جای نیكو، قرار


تو خود بین مشو هیچ گاه ای حسن
كه خودبین بود جفت رنج و محن


پسند تو شد هر چه در این جهان
همان را تو بپسند بر دیگران


اگر دوست داری نبینی ستم
مخواه از ستم، دیگری را دژم


نخواهی چو مظلوم مانی بجا
نباشد ستم بر دگر كس روا


چنان نیكویی كن بجای كسان
كه گردی از آن نیكویی شادمان


اگر زشت باشد به چشم تو خار
تو در چشم همسایه مرئی مدار


بخواه آنچه زیباست بر همگنان
كه زیباپسند است بر این و آن


سخن تا ندانسته باشی مگوی
مشو خویشتن خواه و مغرور خوی

[صفحه 172]

تكبر برد سالكان را ز راه
خردمند را می نماید تباه


به دنیا درون نیز بر خور ز مال
بنوش و بنوشان ز رزق حلال


مكن خویشتن را گرفتار آز
كه حرص است بر خلق بیچاره ساز


چو آنان كه عمری به خون جگر
به هم برنهادند خود سیم و زر


به خواری سپردند بر دیگران
گذشتند با یك كفن زین جهان


كه این تیره بختان بد روزگار
مظالم گرفتند بر دوش بار


ز گور است تا آخرت، راه دور
كه تاریك و سخت است و صعب العبور


در این راه خود زاد و توشه بسی
بباید كه آسان به مقصد رسی


گر امروز درمانده شد بهره ور
ز جود تو، فردا نبینی خطر


كه اینان تو را بهترین همرهند
در این ره ترا یاوری می دهند


چو در فكر فردا شدی ناگهان
چو مرگت درآمد نگردی غمان


تو ای پور زهرای اطهر بدان
كه حق دوست دار است بر بندگان


بود دوست انسان شوریده را
كه بگشوده بر لطف حق دیده را


همه چیز او خواهد از دادگر
بدو بازگردد ز هر رهگذر


به درگاه حق نیست لازم، شفیع
كه بی حاجب است آن مقام رفیع


به هر لحظه داده است بر خلق، بار
كه درگاه حق هست بی پرده دار


بود سخت بخشنده و مهربان
گنهكار، رسوا نسازد به جان


نه بر ناستوده شود پرده در
نه محروم سازد ز جودش بشر


پذیرد همی توبه بندگان
نخواهد سرافكنده شرمندگان


ببین رحمت و جود پروردگار
كه گر بنده شد از گنه، شرمسار


به خاك از ندامت چو رخسار هشت
پشیمان ز گفتار و كردار زشت


خدا، آن پشیمانی اش را ثواب
شمارد، ببخشد گنه بی حساب


چه والاست بخشنده ی مهربان
كه داند همه رازها را عیان


ز اندوه درماندگان با خبر
شود بر ستمدیدگان چاره گر


به رنجور درمانده بخشد شفا
توانگر كند از كرم، بینوا


كند كارهایی كه یك از هزار
نشاید كسی كرده در روزگار


در آن دم كه بردی به پیشش نیاز
نشد گر بر آن مدعا چاره ساز

[صفحه 173]

نباید كه نومید گردی به جان
كه ایزد شناسد صلاح جهان


چنین مصلحت می كند اقتضا
كه خود دیر گردی تو حاجت روا


بر آن باش تا هر چه خواهی از او
بود جاودان كم نظیر و نكو


كه یزدان كریم است و از با سخا
نخواهند خود حاجتی كم بها


طلب كن عطایای با افتخار
كه ماند همی تا بود روزگار


بشر را چو یزدان ببخشید جان
چنان كرد تا او شود جاودان


چو آید به سر، روزگار بشر
چه بسیار كرده است خود خیر و شر


مبادا كه چون مرگ یابد ترا
به دامان بود لكه ی ناسزا


كه چون نیست فرصت برای بشر
تضرع نباشد دگر چاره گر


چو دنیاپرستان تماشا مكن
همی مرگ می بین و حاشا مكن


كه دونان چو سگهای مردارخوار
درافتند در یكدیگر بی قرار


توانا كند ناتوان، زار و پست
توانگر بچاپد همی زیردست


به یك كجا كند سیم و زر همچو كوه
تهیدست هر جا گروها گروه


اگر چشم دارند هستند كور
تهی مغز و بی مایه چونان ستور


ندارند گوش حقیقت نیوش
به فریاد وجدان خود بسته گوش


ز چشمش رود ابرها بركنار
چو مرگش بگیرد به بر خوار و زار


پسر جان دو اشتر شتابد به راه
یكی شد سپید و دگر شد سیاه


شب و روز باشند این اشتران
ندارند آهستگی یك زمان


دمادم شتابند این دو به راه
دمادم كنند این دو ما را تباه


زیاد است آمال افزون طلب
نیندیشد از عمر یاللعجب


كه كوتاه عمر است و ره بس دراز
چه سود است در این همه حرص و آز


چه بسیار دارم سراغ، آرمان
كه با سیل خون هم نشد كامران


چه پیكارها آرزومند كرد
نه بر آرزو راه جست از نبرد


چه بسیار آرام دیدم بجا
كه بی رنج گردید حاجت روا


بزرگ و برازنده باش ای پسر
حقیر است انسان كوته نظر


مبادا كه دامن به لوث هوس
كنی زشت و آلوده در یك نفس


هر آنچت شود جلوه گر در نظر
شرافت از آنست محبوبتر

[صفحه 174]

مبادا كه در راه دنیا و سیم
كنی خم قد خویش پیش لئیم


بدان ارج آزادگی ای پسر
كه در قلب، خون گرم دارد مقر


ترا آفریده است پروردگار
چو آزاد ز آزادگی قدر دار


چه حاصل ز آسایش زندگانی
بهایش اگر بود آزادگی


تمتع نباشد در آن زندگی
كه بر رخ بود لكه ی بندگی


دگر آنكه باشد بشر را به راه
همیشه ز آز و طمع پرتگاه


طمعكار هر چند كوشد به جان
نه روزی اضافه شود بی گمان


ولی اندر این كوشش از لامحال
چه بسیار حق می كند پایمال


ببندد بسی عهد برنا بجا
ندارد ز پیمان شكستن ابا


به مال كسان دل سپردن خطاست
كه این كار اوباش دور از حیاست


مبادا كه چون ناكس بی حیا
به دامان عفت، زنی لكه ها


مبادا كه اسرار خود ای حسن
كنی فاش از سینه ی خویشتن


نباشد اگر سینه ات رازدار
تو از غیر چشم امانت بدار


نباشد بجا كوشش بی هدف
كه نادان كند عمر این سان تلف


چو مقصود خود را نجوید عیان
به فرجام خود اوفتد در زیان


دگر خود بیامیز با نیكوان
مشو با بدان هیچگه همعنان


بپرهیز از لقمه های حرام
كه تلخ است این لقمه ما را به كام


ستم هست از ناستوده بشر
بدین خصلت انسان درافتد به شر


بلی، وای بر آن ستمكار پست
كه تازد به مستضعف زیردست


مده راه احساس را ای پسر
خرد را به هر راه كن راهبر


به كاری كه تندی در او شد روا
مدارا در آن كار باشد جفا


در آنجا كه لازم مدارا بود
تهور در آن جای بیجا بود


كه یكجا ضرور است درمان به درد
چنان كه خود درد را چاره كرد


چو باشد كسی بر تو اندرزگو
بیندیش در كار و ببین كیست او


نصیحت گذارت اگر نیست یار
بدان پند گوش شنیدن مدار


بترس ای حسن جان ز طول امل
كه باشد ز نابخردان این عمل


كه عمری رود ز اشتیاق سراب
به فرجام این كار نادیده آب

[صفحه 175]

خردمند را تجربت گشت پند
كند آزمون عافیت از گزند


نخواهی شوی بر ندامت دچار
به هر لحظه فرصت، غنیمت شمار


چو رفته است از دست بسیار روز
كه بر او نبد بازگشتی هنوز


مشو خوشدل ار احمقت گشت یار
كه احمق كند دوست را خاكسار


چو كردی به دنیا مدارا شعار
بیاسائی از گردش روزگار


ستیز است رفتار نابخردان
بسی زود افتند اندر زیان


اگر از برادر ببینی جفا
تو با مهر، این جور جبران نما


به ارحام خود شو چنان مهربان
كه گویی تو باشی یك از بندگان


كه این رسم مردان بود در جهان
به كم عقل باشند بخشندگان


بگویم كه كوچك نوازی رواست
به اندازه افراط آن نابجاست


بپرهیز از دشمن دوستان
كه هرگز نبینی نكویی از آن


دگر باش در مشورتها امین
خیانت روا نیست جایی چنین


فرو بر تو خشم خود اندر گلو
كه شهد است نوشیده ام من از او


دگر آنكه با مردم تندخو
مدارا بود حربه ای بس نكو


كه سیلاب سركش چو از كوهسار
به دریا رسد زود گیرد قرار


چو دشمن ببیند فضیلت به كار
شود خویش از دشمنی شرمسار


اگر دوستی می كند دشمنی
مبادا تو الفت چنان بشكنی


كه ممكن نگردد دگر آشتی
بنه جا، اگر روی بركاشتی


حق دوستان هیچ ضایع مدار
چنان كن كه از تو بود انتظار


از آن همنشین نیز بنما حذر
كه سوی تو دارد به نفرت نظر


ستمكار اگر بر تو دارد ستم
تو رنجیده خاطر مشو بیش و كم


كه ظالم خود از گردش روزگار
ببیند جزای ستم در كنار


اگر كرده ای بر كسی نیكویی
وز او دیده باشی همی بدخویی


چنانست آن كز نكویان جزا
تلافی كنی با بدی ناروا


دو روزیست هر بنده ای را بجا
كه جویی یكی و آن بجوید ترا


مبادا به تعقیب آن سان كنی
كه خود پشت آزادگی بشكنی


اگر كامران نیز گشتی جفا
مبادا كه بر خلق داری روا

[صفحه 176]

گذشته است و آینده مانند هم
اگر می خوری بر گذشته تو غم


چنانست در كار این داوری
كه همچون درآیند حسرت بری


خردمند این سان ندارد مقال
شناسد به از آن دو احوال حال


تفاوت همی بین حیوان و ما
از این نیست روشن تر و برملا


نصیحت شود بر بشر كارگر
كند كار با درد شلاق خر


از آن پند باید ببندی بكار
كه در نسل آدم شدی نامدار


دگر باش در رنج و غم، بردبار
به تصمیم ثابت چو كوه استوار


به هر راه و هر كار شو معتدل
ز افراط و تفریط بركنده دل


چو افراط و تفریط باشد ستم
مبادا كه از این دو گردی دژم


به گرد هوسران هرزه مگرد
كه با دیده كور است این خیره مرد


بود دوست آن كس كه اندر غیاب
ز بدگویی دوست كرد اجتناب


چه بسیار بیگانه از خویش به
ز بیگانه كم، خویش بی عاطفه


نه دور از وطن را بخوانی غریب
غریبست از دوستی بی نصیب


وسیع است بر تو ره زندگی
اگر كرده باشی ز حق بندگی


اگر بر حق خویش باشی رضا
همیشه بیاسایی از ماجرا


بود بهترین یاورت كردگار
بدین رشته پیوند دار استوار


تو دشمن مخوان آنكه با تیر و تیغ
به هیجا رجز كرده سر بی دریغ


بود دشمن آن كو ترا احترام
بكاهد فروشد ترا بدمرام


گهی ناامیدی بود افتخار
كه مانی ز ننگ و طمع بركنار


چه بسیار بینا درافتد به چاه
كه كوران گذشتند از شاهراه


شتابست مذموم و بر آن قیام
مكن، ویژه در موقع انتقام


به كیفر اگر كردی اقدام زود
پشیمان چو گشتی ترا نیست سود


ز نادان بریدی اگر در جهان
یقینا به دانا شوی همعنان


چو بیناست در دشمنی روزگار
مشو ایمن از دشمن هوشیار


اگر روزگاری شدی پیشوا
ز كوچكترین لغو دوری نما


كه چون اوفتد پادشه در فساد
رعیت شود غوطه ور در عنا


به راهی اگر می شوی رهسپر
بیندیش درباره ی همسفر

[صفحه 177]

اگر خانه ای می كنی انتخاب
نخستین تو همسایه خوب یاب


مگو داستان تا بخندد دگر
بدین كار گردی سبك جلوه گر


مكن مشورت همچنان با زنان
كه سست و لطیف است خود مغزشان


زنان را مكن منع گشت و گذار
ولی در حرم محرمی برگمار


چنان كن كه همخوابه ات چون تو دوست
ندارد كسی زآن كه تقوای اوست


دگر آنكه مگذار زن را رها
كه خود از وظیفه كشد بیش پا


ظریف است و نازك، زن و انتظار
ز گل نیست تیزی كند همچو خار


نباشد پسند آهوی كوهسار
چو شیران شود حمله ور بر شكار


مبادا زنی را دهی آن مقام
كه فرمان براند به جایت مدام


به همخوابه ی خویش بدبین مباش
كه افسرده اش سازی اندر معاش؟


چو او را شكستی به گفتار زشت
گرفتار گردد به كردار زشت


به خانه اگر چند خدمتگزار
ترا بود، هر یك به كاری گمار


چو هر یك وظیفه شناسد جدا
سرانجام بهتر شود كارها


همه خانواده شمر محترم
كه بال تو باشند بر بیش و كم


دگر آنكه باشند چون بازوان
كه خود بازوانند توش و توان


در اینجا به پایان رسانم سخن
چنین خواهم از ایزد ذوالمنن


كه سوقت دهد در ره پاك دین
پناهت بود ارحم الراحمین

[صفحه 178]


صفحه 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178.