کد مطلب:35506 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123
به نام خداوند برنا و پیر پدر پیر و فرسوده از روزگار كه امرزو و فردا ز جور خزان وصیت كند چند، فرزند را پدر پشت كرده به دنیای دون به فرزند كاو می رسد زآنجهان جوانی كه تا این زمان مهر و كین جوانی كه بعد از پدر، ننگ و نام كه در راه او هست فتح و شكست [صفحه 167] بسی رنج از دهر خواهد كشید كه آماده گردد دلش بهر كار بدان ای گرامی پسر بی گمان در آن لحظه اندوه خود می خورم به ایمان چون كوه، سنگین و سخت چنان گر ترا هست دردی بجان چنان گر كند مرگ سویت گذر بدان سان كه باشد ترا نیمه جان از این رو نویسم به نامت نخست تو بشنو حسن، پند من زینهار به هر لحظه در آشكار و نهان دل از یاد او سبز و آباد دار نخستین بپرداز بر كار دل بر او نقش كن مهر پروردگار برافروز دل را به نور خدا چو دل را كند زنده اندرز و پند ز توحید بر او لباس یقین در آن دم كه اهریمن آز و كین بر او داستانها ز پیشینیان بخاطر نشانند مردان مرد شب و روز و تاریك و روشن به هم در این عرصه ی سخت و بس هولناك نظر كن به كردار پیشینیان چو تاریخ پیشینیان ای حسن بر آن كاخ ویرانه از رفتگان به ویرانه ی كاخها كن گذار از آنها شنو در كجا بوده اند [صفحه 168] به آنها بگو در كجا بوده ای بگو در كجا می گذاری قدم به دنیا تو مفروش دین ای پسر نمی دانی از نكته ای لب ببند چو گشتی به تردید در ره دچار وظیفه چو دشوار باشد خطر نه از گفته ی زشت گویان، دژم حقیقت بود گوهری پر بها كسی كو طلبكار این گوهر است چو می جوید آن گوهر شاهوار تهور كند بی جهت خیره سر به كار پسندیده كن رهبری كه آزادگان روبروی ستم دگر نیز با سیرت نابكار تو هم ناگزیری كه با منكرات به پیكار در حق، شمشیر را شنا كن به دریای مرگ ای پسر چو رفتی در امواج و كردی خطر نترس ای حسن از بد روزگار شكیبایی از ویژگان خداست بكوش ای حسن در پی علم دین خدا بهترین حافظ جان بود پناهنده بر حق بود استوار چو بر حق برآری تو دست دعا كه اویست بخشنده ی دادگر بگویم ترا چون كه بردی نیاز بخواه آنچه بر توده مستحسن است [صفحه 169] دگر آنكه برتر بود دانشی كه دانش نخوانم من او را چنان من اكنون كه گویم وصیت ترا به من كرده بیداد جور زمان چنین دوست دارم كه قبل از سفر بگویم به گوشت همه گفتنی بترسم كه همچون تنم ناتوان پس از شصت و سه سال دیو هوس تو اكنون جوانی و قلب جوان به گاهی كه من كشتكارم بر آن كه بارش بود فضل و اخلاق و دین گیاهان هرزه نروید در آن هم آگاه سازم ترا زآنچه هست بدان ای پسر آنكه پیشینیان اگر چند بودند پیرانه سر چنان غور كردم در آن رفتگان هم اكنون كه سالم بود شصت و اند تحول بسی دیدم از روزگار بدین شیوه با چشم عبرت نگر دلت هست مانند آیینه پاك از این رو ترا درس قرآن و دین چو اسلام شد مكتبی بی نظیر در این مدرسه از نفوذ بدان كه چون می روی زین جهان زیر خاك تعالیم پیغمبر پاك جان چنین دوست دارم كه بار گران نخواهم ترا من گذارم رها [صفحه 170] كه باشند گاهی سیه گه سفید كه پیروز باشی به انجام كار مكرر كنم باش پرهیزكار ز رفتار پاكیزه پیشینیان مبادا غرور جوانی ترا به تقلید آن ناز بینان پیر به تاریخ آنان به دقت نگر اجازت ترا هست در انتقاد بگیری به جان آنچه شد دلپسند در این ره بجوی از خدا رهبری برافروختی چون چراغ حیات نگردی اگر پاكدل ای پسر تو چون اشتر كور باشی به راه نباشد چو خود دیده اش رهنمون پسرجان چگونه شناسی خدا؟ هم اویست جانبخش و هم جان ستان جهان آفریده است و راز جهان ندانی گر اسرار آن ناگزیر مبادا فراموش داری به جان تو نادان ز مادر بزادی به دهر ندانسته هایت چو افزون بود به جد گرامت محمد (ص) نگر ندیدست خود دیده روزگار چو بر اوست اخلاق و دانش تمام تو بیش از همه بوده ای مستحق تو ای پور زهرا (ع) ببینی جمال [صفحه 171] چو آثار او در جهان رنگ رنگ مپندار این كثرت اندر وجود كه اشباه همرنگ فكر و خیال بود مهربان ایزد دادور كجا هست آن دل كه بر بیكران كجا هست روحی كه پروازگر خدا را بدینسان چو بشناختی كه او بی نیاز است و داری نیاز مبادا كه پیچی ز فرمان آن بدان امر یزدان شود منتهی وگر نهی او هر چه سنگین بود بیا ای حسن (ع) تا بگویم سخن كه دنیاست چون كاروانی سرا شبی مرد دنیا در آن كرده سر گروهی چو آیند در این سرا بگیرند خود دوستانی در آن ولی آخرت چون كه گردد پدید ز هجران نگردند آسیمه سر به هجران یاران شود بردبار تو خود بین مشو هیچ گاه ای حسن پسند تو شد هر چه در این جهان اگر دوست داری نبینی ستم نخواهی چو مظلوم مانی بجا چنان نیكویی كن بجای كسان اگر زشت باشد به چشم تو خار بخواه آنچه زیباست بر همگنان سخن تا ندانسته باشی مگوی [صفحه 172] تكبر برد سالكان را ز راه به دنیا درون نیز بر خور ز مال مكن خویشتن را گرفتار آز چو آنان كه عمری به خون جگر به خواری سپردند بر دیگران كه این تیره بختان بد روزگار ز گور است تا آخرت، راه دور در این راه خود زاد و توشه بسی گر امروز درمانده شد بهره ور كه اینان تو را بهترین همرهند چو در فكر فردا شدی ناگهان تو ای پور زهرای اطهر بدان بود دوست انسان شوریده را همه چیز او خواهد از دادگر به درگاه حق نیست لازم، شفیع به هر لحظه داده است بر خلق، بار بود سخت بخشنده و مهربان نه بر ناستوده شود پرده در پذیرد همی توبه بندگان ببین رحمت و جود پروردگار به خاك از ندامت چو رخسار هشت خدا، آن پشیمانی اش را ثواب چه والاست بخشنده ی مهربان ز اندوه درماندگان با خبر به رنجور درمانده بخشد شفا كند كارهایی كه یك از هزار در آن دم كه بردی به پیشش نیاز [صفحه 173] نباید كه نومید گردی به جان چنین مصلحت می كند اقتضا بر آن باش تا هر چه خواهی از او كه یزدان كریم است و از با سخا طلب كن عطایای با افتخار بشر را چو یزدان ببخشید جان چو آید به سر، روزگار بشر مبادا كه چون مرگ یابد ترا كه چون نیست فرصت برای بشر چو دنیاپرستان تماشا مكن كه دونان چو سگهای مردارخوار توانا كند ناتوان، زار و پست به یك كجا كند سیم و زر همچو كوه اگر چشم دارند هستند كور ندارند گوش حقیقت نیوش ز چشمش رود ابرها بركنار پسر جان دو اشتر شتابد به راه شب و روز باشند این اشتران دمادم شتابند این دو به راه زیاد است آمال افزون طلب كه كوتاه عمر است و ره بس دراز چه بسیار دارم سراغ، آرمان چه پیكارها آرزومند كرد چه بسیار آرام دیدم بجا بزرگ و برازنده باش ای پسر مبادا كه دامن به لوث هوس هر آنچت شود جلوه گر در نظر [صفحه 174] مبادا كه در راه دنیا و سیم بدان ارج آزادگی ای پسر ترا آفریده است پروردگار چه حاصل ز آسایش زندگانی تمتع نباشد در آن زندگی دگر آنكه باشد بشر را به راه طمعكار هر چند كوشد به جان ولی اندر این كوشش از لامحال ببندد بسی عهد برنا بجا به مال كسان دل سپردن خطاست مبادا كه چون ناكس بی حیا مبادا كه اسرار خود ای حسن نباشد اگر سینه ات رازدار نباشد بجا كوشش بی هدف چو مقصود خود را نجوید عیان دگر خود بیامیز با نیكوان بپرهیز از لقمه های حرام ستم هست از ناستوده بشر بلی، وای بر آن ستمكار پست مده راه احساس را ای پسر به كاری كه تندی در او شد روا در آنجا كه لازم مدارا بود كه یكجا ضرور است درمان به درد چو باشد كسی بر تو اندرزگو نصیحت گذارت اگر نیست یار بترس ای حسن جان ز طول امل كه عمری رود ز اشتیاق سراب [صفحه 175] خردمند را تجربت گشت پند نخواهی شوی بر ندامت دچار چو رفته است از دست بسیار روز مشو خوشدل ار احمقت گشت یار چو كردی به دنیا مدارا شعار ستیز است رفتار نابخردان اگر از برادر ببینی جفا به ارحام خود شو چنان مهربان كه این رسم مردان بود در جهان بگویم كه كوچك نوازی رواست بپرهیز از دشمن دوستان دگر باش در مشورتها امین فرو بر تو خشم خود اندر گلو دگر آنكه با مردم تندخو كه سیلاب سركش چو از كوهسار چو دشمن ببیند فضیلت به كار اگر دوستی می كند دشمنی كه ممكن نگردد دگر آشتی حق دوستان هیچ ضایع مدار از آن همنشین نیز بنما حذر ستمكار اگر بر تو دارد ستم كه ظالم خود از گردش روزگار اگر كرده ای بر كسی نیكویی چنانست آن كز نكویان جزا دو روزیست هر بنده ای را بجا مبادا به تعقیب آن سان كنی اگر كامران نیز گشتی جفا [صفحه 176] گذشته است و آینده مانند هم چنانست در كار این داوری خردمند این سان ندارد مقال تفاوت همی بین حیوان و ما نصیحت شود بر بشر كارگر از آن پند باید ببندی بكار دگر باش در رنج و غم، بردبار به هر راه و هر كار شو معتدل چو افراط و تفریط باشد ستم به گرد هوسران هرزه مگرد بود دوست آن كس كه اندر غیاب چه بسیار بیگانه از خویش به نه دور از وطن را بخوانی غریب وسیع است بر تو ره زندگی اگر بر حق خویش باشی رضا بود بهترین یاورت كردگار تو دشمن مخوان آنكه با تیر و تیغ بود دشمن آن كو ترا احترام گهی ناامیدی بود افتخار چه بسیار بینا درافتد به چاه شتابست مذموم و بر آن قیام به كیفر اگر كردی اقدام زود ز نادان بریدی اگر در جهان چو بیناست در دشمنی روزگار اگر روزگاری شدی پیشوا كه چون اوفتد پادشه در فساد به راهی اگر می شوی رهسپر [صفحه 177] اگر خانه ای می كنی انتخاب مگو داستان تا بخندد دگر مكن مشورت همچنان با زنان زنان را مكن منع گشت و گذار چنان كن كه همخوابه ات چون تو دوست دگر آنكه مگذار زن را رها ظریف است و نازك، زن و انتظار نباشد پسند آهوی كوهسار مبادا زنی را دهی آن مقام به همخوابه ی خویش بدبین مباش چو او را شكستی به گفتار زشت به خانه اگر چند خدمتگزار چو هر یك وظیفه شناسد جدا همه خانواده شمر محترم دگر آنكه باشند چون بازوان در اینجا به پایان رسانم سخن كه سوقت دهد در ره پاك دین [صفحه 178]
امام «حسن (ع)» پسر بزرگ امیرالمومنین «علی (ع)» و «فاطمه ی زهرا (س)» بوده كه در سال دوم هجرت متولد گشت و رسول اكرم (ص)، او را «حسن» نامید. امام «حسن (ع)» در دیده ی پیغمبر سخت عزیز بود و در دامان مهر او پرورش یافت. پس از وفات رسول اكرم، امام «حسن (ع)» در خدمت پدر به سر می برد. هنگام بازگشت از جنگ صفین، امیرالمومنین (ع) این وصیت را در «حاضرین» (موضعی در نواحی صفین) برای امام حسن (ع) نوشت: این وصیت نامه در برگیرنده عالیترین و كاملترین دستورات زندگانی است و در هر زمان می تواند راهنمای سعادت و خوشبختی مردمان باشد.
خطاپوش دادار پوزش پذیر
خزان كرده از عمر، خرم بهار
كشد رخت در گور چون خاكیان
بیاموزد از مهر، دلبند را
به دنیای دیگر بود رهنمون
دهد پند و باشد پذیرد بجان
ندیدست و او را بود در كمین
ببیند ز دنیا شود تلخكام
ندیدست تا حال چونان كه هست
كنون باید این گفته ها را شنید
نپیچد ز سرسختی روزگار
دمی گر بیاسایم از مردمان
ترا نیز در خویش می بنگرم
ترا همچو خود دیده ای نیكبخت
بلرزاندم ریشه ی استخوان
بگیرد، نخستین گلوی پدر
پدر می رود زودتر زین جهان
همان پندهایی كه دانم درست
به هر حال می باش پرهیزكار
خدا را از آن لحظه آگاه دان
روان را فروزان و دل شاد دار
كه كانون عشق است دیوار دل
كه این خانه از او بود یادگار
بدان نور شو با ملك آشنا
به زهد و عبادت شود پای بند
بپوشان و با علم كن همنشین
ببندد به نیرنگ، چشم یقین
هم از مرگ مغرور بر او بخوان
كه دنیا بود پهن دشت نبرد
درآمیخته دل نباید دژم
گریبان طاقت مكن هیچ چاك
چو باید به ناچار رفت از جهان
بخوانی در این پهن دشت كهن
كه پیدا و باقی بود در جهان
بسازنده ی كاخ صحبت بدار
چه راهی در این عرصه پیموده اند
بیان كن از آن ره كه پیموده ای
به دنبال آن كاروان عدم
كه شهوت كند مرد را دربدر
كه گفتار بیهوده دارد گزند
از آن ره، قدم را تو واپس گذار
بود سهل بر مرد پیكارگر
شود مرد پیكار بر بیش و كم
كه در لجه مرگ بگرفته جا
همیشه در این هول دریا در است
نیندیشد از لجه ی مرگبار
ندانسته خویش افكند در خطر
به یاران به تایید روشنگری
نگشتند خاموش و خاطر دژم
به دست و زبانند در كارزار
به رزم اندر آیی به راه نجات
ادا كن میندیش از ماجرا
فرو شو به گردابها كن سفر
به ساحل رسی همچنان زودتر
كه مرد است اندر بلا بردبار
كه اندر پی حفظ آئین بجاست
كه این علم همواره شد بهترین
به مردان راهش نگهبان بود
كه او یافت در بهترین دژ، قرار
برافراز دست دعا بی ریا
وز او باز و بسته است هر رهگذر
سعادت طلب كردی از چاره ساز
كه حق بر ستمكار دون دشمن است
كه بر توده بخشیده آرامشی
كه نفعی در او نیست بر مردمان
گذشته است عمری مرا پر بها
شد از بار پیری تنم ناتوان
ز اسرار سازم ترا با خبر
نویسم به نام تو بنوشتنی
شود سست اندیشه ام آن چنان
كند پاره بند و ببندد نفس
بود كشتزاری ز مردم نهان
به كارم در این دشت بذری گران
چه دلكش شود این چنین سرزمین
شود سبز و آباد چون بوستان
كه بیدار بودن ترا لازمست
ز من بیش بودند اندر جهان
نبودند عبرت نگر چون پدر
تو گویی چو آنان شدم بی گمان
تو گویی گذشته است چندین و چند
كه تاریخ بوده است آموزگار
از آن جمله كردم ترا با خبر
پذیرد همه نقش، این تابناك
بگویم ز پیغمبر نازنین
تو شاگرد او باش ز آن پند گیر
سلامت بمانی چنان بخردان
بمانی چنان گوهری تابناك
بود سخت و جویند سخت استخوان
به دوشت نهم ای دلاور جوان
به افكار ناسالم و ناروا
به پای تو بستم حسن جان امید
بماند ز ما نیكویی یادگار
ز عفت برون پای همت مدار
تو در پیروی باش پاكیزه جان
از آن قوم پاكیزه سازد جدا
به راهت چراغ هدایت بگیر
ز پاكیزه افكار شو بهره ور
نظر كرده بر راه آنان به داد
پسندت نبود ار بدان دل مبند
كه تایید سازد به روشن گری
به اندیشه آسان كنی معضلات
ز دانش نشد روشنت رهگذر
كه نشناسد از راه خود پرتگاه
شود در بن دره ها سرنگون
هم اویست روزی ده رهنما
امید است از اوی و نومید از آن
كمی آشكار است و برخی نهان
به كار جهاندار خرده مگیر
كه كوچك بود فكرت بندگان
پس آنگه گرفتی ز دانش تو بهر
نوشته چو ننوشته ها چون بود؟
بدان خود كه چون او نباشد دگر
چنویی نشد در جهان یادگار
رسانید انسان به برتر مقام
كنی پیروی از چنین مرد حق
ز یزدان به اسماء و چندین مقال
ببینی به هر جای سازد درنگ
ز یزدان كه ایزد همان بد كه بود
ندارند تاثیر در ذوالجلال
سرآغاز هستی و آغازگر
برد راه و گنجد چنان اندر آن
شود سوی بی سوئیش رهسپر
از او بر دگر كس نپرداختی
به هر كار بر ایزد چاره ساز
كه طاعت بود زیور بندگان
به تهذیب اخلاق و راه بهی
چو دیوار بر راه ننگین بود
برای تو از این سرای كهن
شبی را در آن كاروان كرده جا
سحر بار بندد به راه دگر
ببینند خوش منظر و دلگشا
سحر رخت بستن بود بس گران
ز زندان ببینند دشت امید
گشایند در گلستان بال و پر
چو گیرد در آن جای نیكو، قرار
كه خودبین بود جفت رنج و محن
همان را تو بپسند بر دیگران
مخواه از ستم، دیگری را دژم
نباشد ستم بر دگر كس روا
كه گردی از آن نیكویی شادمان
تو در چشم همسایه مرئی مدار
كه زیباپسند است بر این و آن
مشو خویشتن خواه و مغرور خوی
خردمند را می نماید تباه
بنوش و بنوشان ز رزق حلال
كه حرص است بر خلق بیچاره ساز
به هم برنهادند خود سیم و زر
گذشتند با یك كفن زین جهان
مظالم گرفتند بر دوش بار
كه تاریك و سخت است و صعب العبور
بباید كه آسان به مقصد رسی
ز جود تو، فردا نبینی خطر
در این ره ترا یاوری می دهند
چو مرگت درآمد نگردی غمان
كه حق دوست دار است بر بندگان
كه بگشوده بر لطف حق دیده را
بدو بازگردد ز هر رهگذر
كه بی حاجب است آن مقام رفیع
كه درگاه حق هست بی پرده دار
گنهكار، رسوا نسازد به جان
نه محروم سازد ز جودش بشر
نخواهد سرافكنده شرمندگان
كه گر بنده شد از گنه، شرمسار
پشیمان ز گفتار و كردار زشت
شمارد، ببخشد گنه بی حساب
كه داند همه رازها را عیان
شود بر ستمدیدگان چاره گر
توانگر كند از كرم، بینوا
نشاید كسی كرده در روزگار
نشد گر بر آن مدعا چاره ساز
كه ایزد شناسد صلاح جهان
كه خود دیر گردی تو حاجت روا
بود جاودان كم نظیر و نكو
نخواهند خود حاجتی كم بها
كه ماند همی تا بود روزگار
چنان كرد تا او شود جاودان
چه بسیار كرده است خود خیر و شر
به دامان بود لكه ی ناسزا
تضرع نباشد دگر چاره گر
همی مرگ می بین و حاشا مكن
درافتند در یكدیگر بی قرار
توانگر بچاپد همی زیردست
تهیدست هر جا گروها گروه
تهی مغز و بی مایه چونان ستور
به فریاد وجدان خود بسته گوش
چو مرگش بگیرد به بر خوار و زار
یكی شد سپید و دگر شد سیاه
ندارند آهستگی یك زمان
دمادم كنند این دو ما را تباه
نیندیشد از عمر یاللعجب
چه سود است در این همه حرص و آز
كه با سیل خون هم نشد كامران
نه بر آرزو راه جست از نبرد
كه بی رنج گردید حاجت روا
حقیر است انسان كوته نظر
كنی زشت و آلوده در یك نفس
شرافت از آنست محبوبتر
كنی خم قد خویش پیش لئیم
كه در قلب، خون گرم دارد مقر
چو آزاد ز آزادگی قدر دار
بهایش اگر بود آزادگی
كه بر رخ بود لكه ی بندگی
همیشه ز آز و طمع پرتگاه
نه روزی اضافه شود بی گمان
چه بسیار حق می كند پایمال
ندارد ز پیمان شكستن ابا
كه این كار اوباش دور از حیاست
به دامان عفت، زنی لكه ها
كنی فاش از سینه ی خویشتن
تو از غیر چشم امانت بدار
كه نادان كند عمر این سان تلف
به فرجام خود اوفتد در زیان
مشو با بدان هیچگه همعنان
كه تلخ است این لقمه ما را به كام
بدین خصلت انسان درافتد به شر
كه تازد به مستضعف زیردست
خرد را به هر راه كن راهبر
مدارا در آن كار باشد جفا
تهور در آن جای بیجا بود
چنان كه خود درد را چاره كرد
بیندیش در كار و ببین كیست او
بدان پند گوش شنیدن مدار
كه باشد ز نابخردان این عمل
به فرجام این كار نادیده آب
كند آزمون عافیت از گزند
به هر لحظه فرصت، غنیمت شمار
كه بر او نبد بازگشتی هنوز
كه احمق كند دوست را خاكسار
بیاسائی از گردش روزگار
بسی زود افتند اندر زیان
تو با مهر، این جور جبران نما
كه گویی تو باشی یك از بندگان
به كم عقل باشند بخشندگان
به اندازه افراط آن نابجاست
كه هرگز نبینی نكویی از آن
خیانت روا نیست جایی چنین
كه شهد است نوشیده ام من از او
مدارا بود حربه ای بس نكو
به دریا رسد زود گیرد قرار
شود خویش از دشمنی شرمسار
مبادا تو الفت چنان بشكنی
بنه جا، اگر روی بركاشتی
چنان كن كه از تو بود انتظار
كه سوی تو دارد به نفرت نظر
تو رنجیده خاطر مشو بیش و كم
ببیند جزای ستم در كنار
وز او دیده باشی همی بدخویی
تلافی كنی با بدی ناروا
كه جویی یكی و آن بجوید ترا
كه خود پشت آزادگی بشكنی
مبادا كه بر خلق داری روا
اگر می خوری بر گذشته تو غم
كه همچون درآیند حسرت بری
شناسد به از آن دو احوال حال
از این نیست روشن تر و برملا
كند كار با درد شلاق خر
كه در نسل آدم شدی نامدار
به تصمیم ثابت چو كوه استوار
ز افراط و تفریط بركنده دل
مبادا كه از این دو گردی دژم
كه با دیده كور است این خیره مرد
ز بدگویی دوست كرد اجتناب
ز بیگانه كم، خویش بی عاطفه
غریبست از دوستی بی نصیب
اگر كرده باشی ز حق بندگی
همیشه بیاسایی از ماجرا
بدین رشته پیوند دار استوار
به هیجا رجز كرده سر بی دریغ
بكاهد فروشد ترا بدمرام
كه مانی ز ننگ و طمع بركنار
كه كوران گذشتند از شاهراه
مكن، ویژه در موقع انتقام
پشیمان چو گشتی ترا نیست سود
یقینا به دانا شوی همعنان
مشو ایمن از دشمن هوشیار
ز كوچكترین لغو دوری نما
رعیت شود غوطه ور در عنا
بیندیش درباره ی همسفر
نخستین تو همسایه خوب یاب
بدین كار گردی سبك جلوه گر
كه سست و لطیف است خود مغزشان
ولی در حرم محرمی برگمار
ندارد كسی زآن كه تقوای اوست
كه خود از وظیفه كشد بیش پا
ز گل نیست تیزی كند همچو خار
چو شیران شود حمله ور بر شكار
كه فرمان براند به جایت مدام
كه افسرده اش سازی اندر معاش؟
گرفتار گردد به كردار زشت
ترا بود، هر یك به كاری گمار
سرانجام بهتر شود كارها
كه بال تو باشند بر بیش و كم
كه خود بازوانند توش و توان
چنین خواهم از ایزد ذوالمنن
پناهت بود ارحم الراحمین
صفحه 167، 168، 169، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 176، 177، 178.